۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

پوزخنده تلخ


چهره مضحكي داشت.

وقتي وارد جمع شد همه به قيافه اش خنديدند

اما انگار پوزخند من خيلي برايش سنگين بود با گام هايي قاطع آمدو روبرويم ايستاد

و با صدايي رسا گفت:"به نقش ميخندي يا به نقاش؟"

غوغا


ديشب در من غوغايي بود.

دلم كودك درونم را گروگان گرفته بود

تك تير انداز مستقر بر روي مغزم به اشتباه كودك درونم را كشت

مغز و دلم به حبس ابد محكوم شدند